23 اردیبهشت 1391 ... روز مادر
نفسم امسال اولین سالیه که منم مادر شدم . البته هنوز تو تو وجودمی ولی حضورت باز آرامشم میده. خیلی روز قشنگی بود با وجود اینکه خیلی سرما خوردم و حتی نمیتونم از جام بلند بشم ولی باز قشنگ بود. عصر شد برخلاف همیشه که بابایی با کلید خودش وارد خونه میشد . این بار در زد. درو که باز کردم بابا آرش رو دیدم با یه دسته گل دستش. خیلی خوشحال شدم .اصلا فکرشم نمیکردم . اخه کاره بابا سخته و صبح زود میره و شب ها هم دیر میاد خونه. با ذوق و شوق گل رو گرفتم ولی دیدم بابایی دستش رو کرد تو جیبش و یه جعبه هدیه در اورد و بهم دادو روز مادرو بهم تبریک گفت . میگفت این هدیه از طرف من و نینیمونه. واااااااااااااااااای عزیزم بازش کردم دیدم یه گردنبند طلاست . خیلی قشنگه خیلی . اشک تو چشمام جمع شد اولین هدیه روز مادرو از طرف تو و بابایی گرفتم .
همسرم بابت همه خوبیها ، مهربونیها، خوش اخلاقی ها وصبوریهات ازت ممنونم.