سپهر گلمسپهر گلم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای میوه عشقمان

91/7/16 تولد سپهر ، بهترین روز زندگی

1392/3/18 13:44
نویسنده : مامان
638 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6:45 دقیقه .   آماده ام .   بی هیچ ترسی روی صندلی نشسته ام.  پرونده ام  روی زانو هایم هست.  با تمام پرستارهایی که میشناختم خدا حافظی کردم.  پرستار صندلی را هل داد و وارد اسانسور شدیم.    در که باز شد روبه رو تابلوی اتاق  عمل - جراحی زنان  خودنمایی می کرد. پرستار زنگ زد پس از چند ثانیه پرستار اتاق عمل در را باز کرد نگاهی به من کرد و بعد پرسید:      نام ؟ شبنم   نام همسر؟ آرش   سن؟26    جنسیت جنین؟ پسر    گروه خونی؟ O+   بیا داخل.

در حالی که وارد بخش جراحی می شدم از پشت صدای آشنایی شنیدم .      شبـــــــــــنم . صبح بخیر. چطوری؟   برگشتم دیدم دکترم  داره وارد  بخش میشه .  صداش بهم جرات داد.  دلم میلرزید ولی  ترس نداشتم.   دکتر گفت برو حاضر شو منم آماده شم بیام.  تا حالا اتاق عمل رو فقط از تلویزیون دیده بودم.  وارد یک سالن شدیم که اتاق اتاق بود .  با پرستار ازسالن میگذشتیم و اتاق هارو یکی یکی رد میکردیم.   وارد یک اتاقی شدیم با کاشی های سفید که یک ردیف کاشی  نارنجی از وسطش رد شده بود . یه  صندلی که جای دست هم داشت ، وسط اتاق بود با یک چراغ بزرگ جراحی بالاش. اصلا فکر نمیکردم  که اونجا اتاق عمل باشه  تصور دیگه ای تو ذهنم بود.   همیشه فکر میکردم اگه وارد اتاق عمل بشم میترسم ، ولی  چیزی واسه ترس نداشت. پرستار صندلی را به حالت خوابیده برگردوند جای دستها رو باز کرد و صندلی تبدیل به تخت شد و  من بعد از در اوردن شلوار روی تخت دراز کشیدم. چشمامو بستم .  برای اخرین بار دستم رو روی شکمم گذاشتم .  تو دلم باهات حرف میزدم  بی اختبار اشک تو چشمام حلقه زده بود . نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت. ازین که تو این 8 ماه از اسرار درونیم با خبر بودی و من فقط باهات دردو دل میکردم  و الان ترکم میکردی بغضم گرفته بود و خوشحال ازین که دیگه  داری میای بغلتم.  با صدای پرستارا چشمامو باز کردم .همه لباس سبز تنشون بود و ماسک به صورت داشتن  به سرعت وسایل جراحی چیده شد. ملحفه های سبز . فشار سنج بزرگ . تجهیزات عمل که همه از لای پارچه های سبز استریل خارج میشدن. چراغ جراحی رو هم روشن کردن.  دکترم وارد اتاق شد  با یه لباس آبی اسمانی و گفت امروز برای عمل اومده چون مریض از فامیل هاش هست و باید تا نیم ساعت دیگه بره دانشگاه برای تدریس .  با خودم فکر کردم نیم ساعت ؟  مگه ممکنه؟ چطور عمل به این سنگینی تا نیم ساعت دیگه تموم میشه؟ همه حاضر بالای سرم بودن . دکتر بیهوشی آمد گفت آنژیوکد خوب نیست رگ دست را باید عوض کرد . دیگه سوراخ سوراخ شدن دستهام برام عادی شده بود .  گفت چون باید در طی عمل این سرم به دستت باشه و نباید رگ دستت ضعیف باشه که رگ پاره بشه. وقتی برانول رو تو دستش دیدم خیلی ترسیدم  شاید 5-6 سانتی بلندی داشت وقتی تو رگم زد وحشتناک درد گرفت  واین باعث شد منی که فشارم 15 روی 8 بود از ترس و درد فشارم 9 بشه. با وجود اینکه از 11 شب چیزی نخورده بودم  حالت تهوع بهم دست داد  پرستار سریع پارچه های سبز رو جلوی دهنم گرفت . به دست دیگه ام سرم دیگه ای زدن تا فشارم رو تنطیم کنه . سرم در عرض 5 دقیقه وارد بدنم شد. کمی بهتر شده بودم . دستگاه فشار سنج  هر 3 دقیقه یکبار فشارم میگرفت. فشارم شد 12 .  ساعت 7:10 بود . یعنی ده دقیقه از سی دقیقه عمل گذشته بود. وقت بی حسی بود . دکتر بیهوشی من رو به لبه تخت نشاند پرستاری دیگه سرم رو به پایین خم کرد . مرتب با نوک انگشت به ستون مهره ها ضربه مبزدن  . در بین ستون مهره ها دنبال عصب بود . بی خبر ازین که پشت سرم چه خبر است  سپهر لگد زد این آخرین لگدی بودی که احساس کردم . یاد روزی افتادم که اولین لگد پسرم رااحساس کردم . چقدر خوشحال شدم . چقدر زود گذشت . سخت گذشت ولی زود گذشت . خلاصه 5 دقیقه طول کشید و بلاخره ماده بی حسی وارد بدنم شد. زیاد درد نداشت . سریع  من رو روی تخت خواباندند.  در یک آن همه فعال شدند و دکتر فقط میگفت: سریع ... زودتر ...  پارچه های سبز را روی بدنم باز کردند  پرده ای آبی نصب کردن که مانعی شد بین چشمانم و  شکمم .دستانم را با باند به بازوی تخت جراحی بستن . سردی بتادین را که روی تنم کشیده میشد حس میکردم  . بی حسی شروع شده بود ولی لمس دستان دکتر را روی تنم می فهمیدم.کم کم پاهایم گرم می شد با وجود اینکه حس داشتم ولی دردی متوجه نمیشدم . پاهایم گیز گیز میکرند و من کم کم دیگر از کمر به پایین حسی نداشتم ساعت 7:20 دقیقه بود . نفس به سختی از سینه ام خارج میشد . دکتر بیهوشی که تا اخر عمل بالای سرم بود . ماسک اکسیژن را به صورتم گذاشت تا راحت تر نفس بکشم . بین پرده دو دونیای متفاوت بود. بالای پرده من بودم درحالی که صلوات می فرستادم و  ایت الکرسی می خوندم ، دکتر بیهوشی و دکتری که فشارم رو کنترل میکرد و پایین پرده دکتر خودم ، دستیار دکتر و دستیاری که وسایل میداد و جنینی منتظر  خارج شدن از جایگاهه 8 ما هه اش.  دیگر چیزی احساس نمیکردم .  از لا به لای نور چراغ جراحی که بالای سرم بود ایینه ای دیده میشد که فقط دستان خونیه دکتر که در حال حرکت بودن معلوم میشد. شروع کردم به دعا کردن همه کسانی که موقع زایمان ازم التماس دعا کرده بودند. سکوت حاکم بود . هر از گاهی صدای فشار سنج که اتوماتیک فشارم رو میگرفت می آمد.  ناگهان فشار شدیدی در قفسه سینه احساس کردم  تخت جراحی تکان های عجیبی میخورد . صدای دکتر را می شنیدم که می گفت الله اکبر   .  حس عجیبی بود. نمیدانستم ان طرف پرده چه اتفاقی درحال رخ دادن است . زیر قفسه سینه احساس درد زیادی داشتم به دکتر بیهوشی که بالای سرم بود گفتم خیلی درد دارم . گفت : نگران نباش دارن شکمت را فشار میدهند. حس غریبی بود جانی که 35 هفته در وجودم ریشه انداخته بود در حال ترک من بود چقدر به او عادت کرده بودم دیگر کسی نخواهد بودکه لگد بزند. چشمانم خیس شدند . چقدر زود گذشت . دوران بارداری سخت و شبها و روزهای طافت فرسا ، در حال تمام شدن است. اینجا پایان خط است برای آغازی دوباره.

در همین لحظه فشار از قفسه سینه ام برداشته شد وبعد از چند ثانیه دکتر بیهوشی که بالای سرم بود گفت :  قدم پسرت مبارکه. خدای من ،پسرم دنیا آمد. من مادر شدم. اشک چشمانم لرزید و فروافتاد . صدای گریه نازکی از پشت پرده می آمد.  خدای من ازت ممنونم  که مرا لایق فرشته ات دانستی.

16 مهر91 . ساعت 7:35  سپهر گلم چشم به این دنیا باز کرد . خدای من ممنونم که هر دو سالمیم .

دکتر مشغول بخیه زدن بود. به پرستار گفت به خانوادش خبر بدین : نوزاد دنیا آمد ، حال هردو خوبه.  عزیزم چون زودتر دنیا اومده بودی بایدبرای کنترل  در بخش nicu   که بخش مراقبت ویژه نوزادان  میرفتی تا از سلامتیت کاملا مطئن میشدیم . دکتر در حال بخیه زدن بود و پرستار تو رو تمیز کرده بود و لای پارچه های سبز پیچیده بود و اورد به من نشان داد . خدای من چه فرشته ی نازی . بوی بهشت میدادی چقدر معصوم و پاک و لطیف و کوچک بودی.

عشق مامان خوش آمدی . تولدت مبارک. چشمانت باز بود و با نگاه پر از احساس چشم به چشمانم دوخنه بودی. دیدارمان لحظاتی طول نکشید که تو را به nicu بردند.  دکتر بعد از بخیه و فشار دادن شکم و شستن پاها خداحافظی کرد و رفت  و من را به ریکاوری بردند 30 دقیقه آنجا ماندم تا حس پاهایم برگشت . اصلا احساس درد شکم نداشتم. وقتی حس بدنم برگشت من را آماده بردن به بخش کردن . در  راه رو منتظر آمدن آسانسور بودیم که مامانم از پله ها بالا آمد. منو بوسید  و تبریک گفت . با اسانسور به طبقه 3 رفتیم . اتاقی دو تخته که فعلا من تنها مریض آن اتاق بودم. کمی بعد خاله لعیا برای دیدنم آمد. دلم تو را میخواست . تو در وجودم نیستی. نمیدانم چه کار میکنی وکجایی . دلم میخواست بغلت کنم ،ببوسمت ، ببویمت اما پیشم نبودی. دلم برای دیدنت پر میکشید.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)