سپهر گلمسپهر گلم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

مینویسم برای میوه عشقمان

91/6/17 یه تجربه ی سخت

1392/3/18 13:45
نویسنده : مامان
441 بازدید
اشتراک گذاری

برای اولین بار فهمیدم که بیمارستان یعنی چی!!!!

امشب درد مشکوکی احساس کردم.   خیلی ترسیدم.   تا حالا این نوع درد به سراغم نیومده بود.   هی رفت و اومد. باز رفت و اومد تا بلاخره تونست اشکم رو دربیاره.   ساعت 11 شب بود دیگه طاقت نیاوردم و از ترس اینکه برای عشق مامان اتفاقی افتاده باشه به مامانم زنگ زدم.   بنده خدا با وجود اینکه مهمون داشت گفت میام باهم بریم بیمارستان الزهرا.   بابا ارش رفت دنبال مامان جون و ما ساعت 11:30 رسیدیم بیمارستان.   فشارم 13 روی 8 بود و گفتن باید بستری بشم.

 

خیلی ناراحت بودم چون نمیدونستم قراره چی بشه یه لحظه به خودم اومدم دیدم لباس زایمان تنم کردن و  روی تخت خوابوندنم و سرم سولفات بهم زدن.    خیلی ترسیده بودم جوری که دردم دیگه یادم رفته بود.   به بابا ارش گفتن برو بسته زایمان بگیر بیار و تخت منو از اورژانس به جلو اسانسور هل دادن تا به طبقه اول که بخش زایمان و حاملگی های پر خطر بود ببرن.     از دور ارش رو میدیدم که با یه بسته بدوبدو داره میاد که توش دمپایی و لباس عمل و پوشک بود.   بعد از اینکه ارش برگه رضایت رو امضا کرد با هم رفتیم طبقه اول ولی هیچی نگذاشتن با خودم ببرم حتی گوشی موبایل .   اونجا با مامان و ارش خداحافظی کردم در حالی که بغض گلوم رو خفه میکرد.  کسی چیزی بهم نمیگفت که من چمه قراره چی شه.  چرا من تو اتاق زایمان بستری ام درحالی که همش نی نیم 29 هفته داره!!  بهم سوند وصل کرد و nst که ضربان قلب جنین رو نشون میده رو شیکمم بستن.  هر 30 دقیقه یکبار یکی می اومد میپرسید سردرد سرگیجه حالت تهوع نداری؟؟    ساعت 1 نصف شب بود ولی چراغ های اتاق روشن بود و اصلا نمیشد استراحت کرد .    من توی یه اتاق 7 تخته که هر کدوم یه مشکلی داشتن بستری بودم و از اتاق بغلی که اتاق زایمان شماره 2 بود  صدای فریاد خانمهایی که زایمان طبیعی میکردن میومد.   هم بی خواب بودم ، هم تشنه ، هم گرسنه .  پرستار بخش اومد و خواست جای سرم رو عوض کنه.   3 بار امپول سرم را تو رگ دستم کرد و در اورد ولی نتونست  رگ پیدا کنه .   داشتم بیهوش میشدم که یه پرستار دیگه اومد خون بگیره باز 2بار رگ دستم رو سوراخ کرد و نتونست رگ پیدا کنه.   در عرض نیم ساعت 7 بار رگ دستم رو پاره کردن تا بلاخرا تونستن رک پیدا کنن.   ملاقات ممنوع بود و حال روحیم افتضاح بود انگار زجر روحی روانی بهم میدادن دلم میخاست سرم و سوند و بکنم و ازونجا فرار کنم. گریه امونم نمیداد.   پرستارا کلا قرص اعصاب خورده بودن و همه با بی ادبی حرف میزدن.    من به خاطر درد شکم رفتم بیمارستان .   دردم برطرف شد ولی منو به خاطر دفع پروتیین و بالا بودن فشارم بستری کردن.  تا ساعت 5 صبح تشنه و گرسنه بیدار بودم از بی خوابی سردرد گرفته بودم تا اومدم چشم رو هم بگذارم خدمه اومد برای مرتب کردن تخت ها.   ساعت 5:30  زمین را شستن 6 صبحانه لواش و پنیر  دادن.  خیلی ناراحت بودم ساعت 10 بود که یکی از خدمه اسمم رو صدا کرد و یک بسته پر از ابمیوه و اب معدنی و کیک برام اورد .    با دیدنش اشک تو چشمام پرشد فهمیدم ارش پایینه و اون برام فرستاده.  مامان و ارش شب تا صبح رو تو بیمارستان بیدار بودن و منتظر خبری از من .  ساعت 3 شد وقت ملاقات بخش های دیگه.  صدای ملاقات کننده ها می اومد ولی ما انگار تو قرنتینه بودیم.  دلم داشت میترکید اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باد کرده بود.  درحالی که چشم به در دوخته بودم و اشک میریختم از لای در مامانم رو دیدم که داشت خواهش میکرد که بیاد داخل و یه لحظه منو ببینه و پرستار نمیگذاشت در که بیشتر باز شد کنار مامانم مینا رو دیدم و اونوقت بود که بغض گلوم ترکید و من نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.  دلم میخاست فریاد بزنم یک دفعه دیدم به مامانم  اجازه دادن بیاد داخل ، انگار بهشت رو بهم دادن  . وقتی مامانم اومد کنار تختم و دید من دارم گریه میکنم دستم رو بوسید وگفت عزیزم نگران نباش خدا بزرگه ایشالله زود خوب میشی. ما پایین هستیم اصلا نگران نباش. 30 ثانیه نشده بود که پرستار بد اخلاق گفت که مامانم باید بره بیرون.  مامانم رفت کمی بعد مامان ارش امد داخل و پرستار با دیدنش دعوا انداخت که خانم برو بیرون . دلم اتیش گرفت و باز در خفا اشک ریختم

عصر بود دیدم دکتر کاظمی با خواهش مامانم اومده و منو پیدا کرده. خیلی خوشحال شدم وبا خواهش مریم جان دکتر من را از اتاق زایمان به hr بخش حاملگی پرخطردادن که انجا هم ملاقات و هم موبایل ازاد بود.  ساعت 7 عصر بود که من وارد بخش حاملگیه پرخطرشدم . لباس ان بخش را پوشیدم و وارد یک اتاق 3 تخته شدم.   از یکی از هم اتاقی هام به نام اکرم خواستم موبایلشو بده تا من به مامان زنگ زدم و خواستم برام موبایل بیاره.  سرم دستم را عوض کردن و بعد از 10 دقیقه معلوم شد سرم به رگ نرفته دستم باد کرد و از شدت درد اشکم جاری شد که دیدم مامانم برای دادن موبایل وارد اتاق شد و بغلش کردم و یک دل سیر گریه کردم .   در این بخش روزی فقط 30 دقیقه ملاقات داشتیم . پ  رستارهای بد اخلاق . غذاهای تکراری و تنهایی روحم رو خیلی خسته کرده .   به خاطر سوند و سرم نمیتونستم از تخت پایین بیام .   دلم برای ارش خیلی تنگ شده بود. مامانمو ارش رو خیلی  اذیت کرده بودم  این چند روزه .   6روز در بیمارستان بستری شدم که برام 6 سال گذشت . تو این 6 روز 18 بار به بهانه ازمایش خون و سرم سوراخ کردنم . هرروز از ارش خواهش میکردم که بارضایت همسر منو مرخص کنه ولی ...

خلاصه روز هفتم پزشک بیمارستان با کنترل فشارم  اجازه مرخصی داد. داشتم بال درمیاوردم. انگار تازه به دنیا اومده بودم. هم خودم هم روحم خسته بود. این چند وقته انقدر بهم هپارین زده بودن که بازوهام کبود کبود شده بود  رفتم خونه مامانم تا استراحت داشته باشم و هر دو روز یکبار برم درمانگاه بیمارستان برای کنترل فشار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)