سپهر گلمسپهر گلم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

مینویسم برای میوه عشقمان

28 مرداد 1391... 28 هفتگیه پسرم

سلام عشق مامان . امروز تولدم هست و تو با لگدهای بیشمارت داری این روز رو بهم تبریک میگی . بابایی برام یه موبایل خوشگل خریده که خیلی دوستش میدارم. اینم عکسشه.   خیلی وقت برات ننوشتم چون درگیر جمع کردن خونه هستم و وقت نمیکنم.پسرم اونقدر لگد میزنی که گاهی  من به جای تو خسته میشم. انگار جات خیلی تنگه و تو همش اعتراض میکنی. مامانی 28 هفته تموم شد و وارد 29 هفته شدیم.  کم مونده یه کم دیگه تحمل کنی میای بغلمون. میبوسمت  عشقم. ...
8 خرداد 1392

تا سه نشه بازی نشه

دیگه از ترس بستری شدن نرفتم بیمارستان واسه کنترل.   فقط پیش دکترم میرم .  دکتر برام  سونوگرافی داپلر نوشت . قراره امروز که 12 مهر هست  بریم واسه سونوگرافی ساعت 8:30 بود و من و ارش در درمانگاه شیخ الرییس منتظر بودیم تا نوبت سونوی ما بشه  .   زنگ زدم تولد رها رو تبریک گفتم . تا ساعت 9:30 منتظر نشستیم که جواب  سونوگرافی رو بدن . تو جواب نوشته بود خونرسانی به جنین با فشار همراهه. خیلی نگران شدم . خدایا  پسرم هدیه ی توست برام . خودت برام حفظش کن.  تازه میفهمم چرا بهشت زیر پای مادران هست. با مامان جواب ازمایش رو برداشتیم و بردیم درمانگاه بیمارستان . ازهمون اول میدونستم که باز بستریم میکنن. فش...
8 خرداد 1392

اخرین روز از زندگی دو نفره

امروز بستری شدم. قراره فردا 7 صبح اتاق عمل باشم برای زایمان . نمیدونم خوابم یا بیدار. حس عجیبی دارم. میترسم ازین که قراره پسرم رو از امن گاهش بیرون بیارن. خیلی خوشحالم که وصال نزدیکه.   آرزو قراره ساعت12 شب حرکت کنه بیاد تبریزبا یاسی و رها .  این سری بستری شدن با بقیه بستری شدن ها فرق داره. حس تازه ای دارم .   ساعت ها به سرعت میگذره .    به سرعت ظهر شد نهار دادن. زودی وقت ملاقات شد. بعد از اونم شام دادن . خدایا فقط چند ساعت مونده خودت کمکم کن.    بعد از شام وسایلم رو جمع کردم .      از ساعت11 شب هم گفتن چیزی نخورم . 12   شب دکتر بیهوشی اومد و صحبت کرد و گفت...
8 خرداد 1392

آخرین حرف با دومین قلب وجودم

پسرم سپهر جان 34 هفته و 5 روز به پایان رسید. کوله بارت را ببند.   فرشته الهی وقت کوچ است. خوب ها زودتر کوچ  می کنند.    باید از خوبی و پاکی پا به دنیای سختی بگذاری . میدانم که از حسم، احساس میکنی که وقت آمدن است.   ماهها و هفته ها و روزها و ساعت ها گذشتند و فقط دقایقی  تا اولين نگاه مادر و فرزندي باقي مانده. دقایقی تا لمس دستان كوچكت و دوختن نگاهم به صورت معصومت. وجودی كه نديده عاشقش شدم و بارها و بارها در روياهام با چهره هاي مختلف ديدمش. ای نور دیده ام بی صبرانه منتظرت هستم. میترسم  ...    تودر درونم بودی و من دلتنگت بودم . میترسم اکنون بیرون باشی و دلتنگ ترت شوم حرکاتت تن...
8 خرداد 1392

2 مرداد 1391... یه معجزه

عشق مامان  تازگی ها یه حس غریبی تو دلمه که وجودمو به وجوتت بسته. عزیزم . پسرگلم الان 2 هفتست که کامل ضربه هاتو حس میکنم . درسته که خیلی وقته تو دلم میچرخی ولی الان که بزرگتر شدی کاملا میتونم لگدها و حرکت هاتو حس کنم. چقدر خوشحال شدم وقتی اولین لگدی رو که به من زدی رو حس کردم. انگار دنیا مال من بود ضربه طوری بود که کاملا از روی پوستم دیده میشد. چقدر باباآرش دوست داره .  وقتی لگد میزنی ذوق میکنه و میاد و سرش رو میگذاره رو شیکمم و باهات حرف میزنه . انگار صداتو میشنوه تو هم صدای اون رو میشنوی و به حرفاش با لگد زدنت جواب میدی. ولی دو روز بود که اصلا حرکت واضحی ازت نداشتم . خیلی نگران بودم ولی جرات دکتر رفتن هم نداشتم.خیلی نگران بودم ا...
2 مرداد 1391

22تیر1391 ... خبرهای داغ داع

سلام عشق مامان . الهی قربون اون لپهای قشنگت بشم من. مامانت خیلی مریضه ولی با تمام وجود دوستت داره. بعد از اینکه فشارم  رفت بالا و دریچه میترالم ناجور زدو من پیش دکتر قلب رفتم و یه عالمه قرص برام نوشت . اینبار هم دفع پروتیین دارم و پیش دکتر کلیه دارم میرم هنوز جواب آزمایش رو نگرفتم ببینم دکتر کلیه نظرش چیه ولی دکتر زنانم  میگه شاید باعث بشه زودتر دنیا بیای. با وجود اینکه گاهی از فشار بالا دستهام بی حس میشه و حتی نمیتونم تکونشون بدم با این وجود حس قشنگ بغل گرفتنت مثل یه خون تازه تو رگام بهم جون میده. ای  پسر خوش قدم من  خوش اومدی تو زندگیمون . پا قدمت منو یه بار دیگه در برابر عظمت خدای مهربون به سجده برد. عشقم . نفسم .ر...
22 تير 1391

6تیر .... سونوگرافی سلامت جنین

سلام عشق مامان .  سلام نفسم . روح من الهی مامان فدات بشه  همین الان از سونوگرافی برگشتم.  شکل ماهت رو دیدم.  مامان به قربون اون چشم و دماغ و لب و لپای خوردنیت بشه. یه بار دیگه به عظمت خدا پی بردم و خدا رو به خاطر داشتنت شکر کردم.  دلم آب شد وقتی دکتر صورتت رو نشونم داد چون تا حالا تو  سونوگرافی صورتت رو ندیده بودم. الهی من به فدای اون دستای کوچولوت بشم که بازو بستشون میکردی و با پاهای کوچیکت تو دلم شنا میکردی و واسه خودت تکون میخوردی . ملق میزدی.  کلی خوشحالم الان و در پوست خودم نمیگنجم. حسابی برای خودت مردی شدی عزیزززززززززززم.  چون بابا آرش سر کار بود نتونست بیاد  خیلی دلم میخواست پیشم بود و ا...
6 تير 1391